يكي بود، يكي نبود. در يك شهر دختري به نام شبنم با خانواده‌اش زندگي مي‌كرد كه او را خيلي دوست داشتند، اما پدر و مادرش هميشه با هم ديگر دعوا مي‌كردند و اين گونه بود كه شبنم هر روز شاهد دعواي بين پدر و مادرش بود. او از اين مسأله بسيار آزرده و قلب ظريفش ناراحت بود؛ به همين دليل تصميم گرفت كه به اين دعواها خاتمه بدهد اما چگونه؟ به كمك چه كسي؟ چه روزي و چه موقعي؟ 
ناگهان به ذهنش رسيد كه خاله سيمينش مشاور است و بهتر است از او كمك بگيرد اما چگونه نزد خاله‌اش برود؟ 
او مي‌دانست كه پدر و مادرش نزد مشاور نمي‌روند پس كمي فكر كرد و تصميم گرفت براي به جا آوردن صله‌ي رحم و ديدن پدربزرگ و مادربزرگش به اتفاق مادرش به خانه‌ي آن‌ها بروند و در آن جا از خاله سيمينش كمك بگيرد. خلاصه صبح روز بعد شبنم به مادرش گفت: « مادر جان! بهتر است امروز به ديدن مادربزرگ و پدربزرگ برويم، چون دلم برايشان تنگ شده است». مادرش هم قبول كرد كه بروند چون خيلي وقت بود كه آن‌ها را نديده بود. شبنم آماده شد و با مادرش به خانه‌ي پدربزرگ رفتند. وقتي به خانه‌ي آن‌ها رسيدند، شبنم بعد از سلام و احوال‌پرسي از خاله‌اش خواست تا به اتاقش بروند و ماجرا را برايش تعريف كرد. خاله‌اش به او گفت:« عزيزم! بهتر است زماني كه پدر و مادرت با هم‌ديگر دعوا مي‌كنند، تو بروي و آن‌ها را صدا بزني و اين گونه دعوا را قطع كني و بعد از آن اين حرف‌هايي را كه به تو مي‌گويم به آن‌ها بگويي: « مادر و پدر عزيزم! قلب ما بچه‌ها بسيار ظريف است و خيلي زود مي‌شكند، پس بهتر است كه شما با هم ديگر دعوا نكنيد و قلبم را آزرده نكنيد، آخر من هر روز شاهد دعواي شما هستم باید بدانيد كه: خانه جاي دعوا نيست و آرامش حق ماست. پس بياييد به هم ديگر قول دهيم كه ديگر دعوا نكنيد.» 
بعد از آن از اتاق بيرون آمدند و مادربزرگش با ميوه و شيريني از آن‌ها پذيرايي كرد و پدربزرگش هم برايش قصه تعريف كرد و خاله‌اش هم به او يك هديه‌ي بسيار بزرگ داد و آن اين بود كه آن‌ها حرف‌ها را به او ياد داد و در خانه‌ي پدربزرگش به او بسيار خوش گذشت. وقتي به خانه برگشتند، پدر سر اين موضوع كه چرا مادر بدون اطلاع دادن به او از خانه بيرون رفته است او را دعوا كرد و شبنم هم ديد كه بهترين موقعيت براي گفتن آن حرف‌ها الآن است، پس دعوا را قطع كرد و آن حرف‌هايي را كه خاله‌اش به او گفته بود، به پدر و مادرش زد. 
آن‌ها هم بعد از شنيدن اين حرف‌ها، تحت تأثير قرار گرفتند و به شبنم قول دادند كه ديگر با هم دعوا نكنند چون« خانه جاي دعوا نيست »